تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه‌ي چهل و چهارم :
يادداشت‌هايي كه دنبالِ مخاطب نمي‌گردند!
قصه كه مي‌نويسم انگار كن از طارم سفلا در زنجان راه مي‌افتم به سمتِ ماسوله. خوش خوش و نرم نرم. بل خوش خوشك و نرم نرمك. هر جا چشمه‌اي باشد لختي درنگ و هر جا سبزه‌اي باشد زماني به تماشا. تازه اگر مشغولِ رمان باشم كه اصالتا ميانه‌هاي راه يادم مي‌رود كه به ماسوله قرار بود بروم يا بشاگرد... اما حالا ساعتِ يازده و ربع است و تا يازده و چهل و پنج فرصت دارم براي سرلوحه‌ي چهل و چهارم! ميانِ اين دوي صدمتر و آن پياده‌رويِ مفرح حكماً جويي تفاوت هست!

اين هفته حوزه‌ي هنري بايد به هم ريخته باشد و نيست! تعويضي در مديريتِ واحدِ تجسمي صورت گرفته است و بچه‌هاي تجسمي ناراضي‌اند و حوزه بايد به هم بريزد و نمي‌ريزد... مديرِ سابقِ تجسمي دكتر مصطفا گودرزي بود كه به هر دليلي با مهندس بنيانيان آب‌شان به يك جو نرفته است و البته اين چيزِ عجيبي نيست. عجيب اين است كه رفتنِ گودرزي و آمدنِ حيدري بعضي از بچه‌هاي تجسمي را رنجانده است و ككي هم ما را - و ساير واحدها را- نگزيده است...
در مديريتِ پيشين، حوزه هم متاثر از جامعه، تفكيك شد به چند بخش و هر بخشي قرار شد مستقل باشد و خودكفا و... نتيجه؟ تجسمي مثلِ ادبيات مثلِ سينمايي مثلِ نمايش مثلِ موسيقي كلي كارمند دارد اما اگر از صبح تا شب آن‌جا پلاس شوي اثري از حتا يك هنرمند (بما هو هنرمند!) نمي‌بيني. هنرمندي هم اگر ديدي يا مديريتِ توسعه‌ي هنر است يا معاونتِ مقامِ منيعِ مديريت يا مشاورِ... بخش‌هاي بوروكراتيكِ واحد‌هاي مختلفِ حوزه كه كارهاشان نيز يك‌‌سان است، به طرزي ناهنجار رشد كرده‌اند و بخش‌هاي هنري كوچك شده‌اند. حالا هر مديري دستِ بالا به كارِ گرداندنِ اين تنه‌ي بزرگ و بي‌مصرف و لشِ بوروكراتيك مي‌رسد. هر واحدي مجبور است چيزي داشته باشد از جنسِ روابطِ عمومي، چيزي داشته باشد از جنسِ روابطِ بين‌الملل، چيزي داشته باشد از جنسِ مسوولِ امور مالي، چيزي داشته باشد از جنسِ انديكاتورنويس... و حوزه به عنوانِ يك تنه‌ي بزرگِ فشل خود نيز به صورتِ مستقل هر كدام از اين‌ها را در مقياسي بزرگ‌تر...
قسمتِ بوروكراتيك قرار بوده است خادمِ اهلِ هنر باشد، اما حالا به قدري رشد كرده است و بزرگ شده است و فشل شده است كه بزرگ‌ترين خدمتش گرداندنِ اموراتِ خودِ قسمت‌هاي بوروكراتيك است! نتيجه؟ اگر برنامه و بودجه‌اي‌ها بيايند و آمار بگيرند، سهمي كه اين خادمان از اعتباراتِ حوزه برده‌اند، چندين برابرِ سهمِ مخدومان است! يعني يك كارمند اضافه مي‌كنيم به بخشِ مالي‌-اداري تا بيش‌تر به كارِ اهلِ هنر رسيده‌گي كند، اما همين يك كارمندِ اضافه باعث مي‌شود تا در بخشِ خدمات يك نفر را اضافه كنيم كه برايش چاي بياورد، و حالا اين دو كارمند باعث مي‌شوند تا يك كارمند را در بخشِ كارگزيني استخدام كنيم تا مسائلِ قراردادي‌شان را حل كند و حالا اين سه كارمند باعث مي‌شوند تا در آش‌پزخانه يك نيروي جديد بگيريم و خوب اين همه كارمندِ تازه بالاخره يك مديرِ جديد مي‌خواهند و... قس علي هذا... و عاقبت آن‌چه مي‌ماند كشتي اهلِ هنر است كه تايتانيك هم اگر باشد به يكي از اين صخره‌هاي يخيِ بوروكراتيك لاجرم بر خواهد خورد و... تازه آن كه جمالِ دي كاپريو داشت، زيرِ سايه‌ي صداي سلين ديون چنين عاقبتي يافت، چه رسد به ما و قطعه‌ي هنرمندان و در سوگِ استادِ ...!
الان بزرگ‌ترين مشكل اين است كه بزرگيِ اين تنه‌ي بوروكراتيك باعث شده است كه همه‌ي رابطه‌ي ما با بخش‌هاي ديگر حوزه از جنسِ رابطه‌ي اداري باشد. يعني من ندانم كه كاظمِ چليپا چه مي‌كشد و او نداند كه مرتضا سرهنگي چه مي‌نويسد... اما ناهارمان و نامه‌هامان و كارهامان همه با هم ست باشد!
بگذار ساده‌تر بنويسم. امروز اگر باد خبر آورد كه اتومبيلي كنارِ دفترِ حميدِ عجمي دوبله ايستاده است و با آب‌دارچيِ حميد حرفش شده است، من هر جاي عالم كه باشم، دسته جك را بر مي‌دارم و مي‌دوم! چرا كه احساس مي‌كنم از يك قبيله‌ايم. اما چه‌گونه است كه مديرِ واحدي در ده متريِ ما تعويض مي‌شود و بعضي از رفقاي ما ناراضي‌اند و ما عينِ خيال‌مان نيست؟ چه‌گونه است كه نارضاييِ همين حميد عجمي را در اين مورد، من در نمي‌يابم؟ چرا هيچ رابطه‌ي غيرِ اداري -اعني انساني- بينِ ما و باقيِ واحدها وجود ندارد؟
مساله ساده است. به همان ساده‌گي كه گفتم. گوهرِ هنر كه در همه‌ي ما يك‌سان به وديعت گذاشته بودند، در پشتِ روابطِ اداري گم‌گور شده است. و آقاي بنيانيان بداند شايد مديريت‌هاي نوين و پيشين و پسين اين عدمِ ارتباطِ واحدها را توصيه كنند و اين جدايي را تضميني بدانند براي موفقيت در مديريت، اما اين روند نه به صلاحِ ايشان است، نه به صلاحِ حوزه. جانِ حوزه، هنرمندان هستند، نه معاونت‌ها و مديريت‌ها و كارمندان و... اولِ انقلاب، حوزه را با نامِ صد هنرمند مي‌شد شناخت، و امروز اين رقم به ده نفر -شايد هم كم‌تر- رسيده است. و اين ده نفر هيچ‌كدام در حوزه شأني در خور ندارند، شأني در حدِ يكي از همين اصحابِ بوروكراتيك كه مديرند و معاونند و... مساله تغييرِ مديريت نيست، مساله اين جانِ متحد است... مثله شدنِ اين جانِ متحد به صلاحِ هيچ‌كسي نيست...
و خودي‌ها بدانند اگر ايرادي نيز به بچه‌هاي تجسمي وارد باشد، همين عدمِ ارتباط‌شان است. تاسف‌آور است كه تنها پوستري كه از دكتر مصطفا گودرزي ديده باشيم، همان پوستر مرحومِ سيد حسنِ حسيني باشد كه باز هم به نوعي به ما مرتبط بود...

* * *

و حالا دوره‌ي يورو 2004 است و من به فوتبالِ دوره‌ي كودكي مي‌انديشم و اسطوره‌اي كه اساميِ بچه‌هاي تيمِ ما را از بابك و حسين و پژمان و رضا تغيير داده بود به بابي‌دونا و حسين‌دونا و پژمان‌دونا و رضادونا... و خوب يادم هست كه همين دو سالِ پيش با همان ياغي‌گريِ مطبوعش پريده بود به اين بدژاپني‌هاي غرب‌زده‌ي نديدپديد كه مجسمه‌ي بكهام را ساخته بودند.
" نمي‌شود ستاره بود و فقط يك گلِ جامِ جهاني -آن هم يك پنالتيِ مشكوك- در پرونده داشت. در ستاره بودنِ اين‌ها بايد ترديد كرد!"
و سعيد گنده هفته‌ي پيش مرا به كناري كشيده است و سايتي را باز كرده است كه مشاهير عالم‌ را رديف كرده‌اند و من تازه در مي‌يابم كه ديويد بكهام يهودي است و پدرِ مادرش بسيار يهوديِ متديني بوده است و ديويد در كودكي عرق‌چين از سرش نمي‌افتاده است و نيك مي‌فهميم كه چرا بايد روي اين شخصيت به اين قاعده خبرسازي كرد. خدا وكيلي من و تو هم اگر بوديم با اين خبرگزاري‌هاي پردامنه و پرمخاطب و اين همه كارتل و تراست مي‌رفتيم سراغِ ريوالدوي هندوانه‌فروش يا بكهامِ يهودي؟ كمي انصاف هم بد نيست... حالا يورو 2004 معناي ديگري پيدا مي‌كند، اگر وقت شود كه نگاه كنيم و البته ما كه هيچ، مهم بيگ‌برادر است كه هميشه دارد مي‌بيند...

* * *

هفته‌ي پيش در يادداشتم نوشته بودم كه جامِ جم چه‌گونه تا كرده است با... من از سفارشي‌نويس و سفارش‌دهنده توامان بد گفته بودم، و شكرِ خدا جماعت ژورناليست، سفارش‌دهنده‌اش را حذف كرده بودند و اسلام را حفظ كرده بودند! يوسفِ عليخاني تماس گرفت و مسووليت اين حذف را به گردنِ ديگري انداخت و از او قبول مي‌كنم البته. كه صادق است و اقلا مثلِ بسياري فكرش را زيرِ رزقش پنهان نمي‌كند. هيچ راضي نيستم كه يادداشتم در لوح كسي را متاذي كند، خاصه در كار. مشكلِ جامِ جم در كليتِ بخشِ فرهنگي‌اش است كه يك محافظه‌كاري از سرِ... در آن موج مي‌زند و حالا كه قرار نيست با آن‌ها كار كنم چرا بايد غر بزنم؟
در همه‌جاي دنيا يكي از راه‌هاي تأمينِ معاشِ اهلِ هنر، مصاحبه‌ها هستند و اربابِ رسانه نيك مي‌دانند ارزشِ دلاريِ خبر را. اين‌جا مصاحبه و نظر و گزارش، نفع مادي كه ندارد، اقلِ قضيه رعايتِ حقوقِ معنوي است...

* * *

اگر چه مهماني از راه نرسيد، اما يكي دو تلفن زمان را چند دقيقه‌اي بالاتر برد از نيم ساعت كه بنده به طورِ عام و ادبيات به طورِ خاص خواهيم بخشيد!!!

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٦٩٧٤
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.