تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه‌ي شصت و پنجم: آموزش داستان‌نويسي به زبانِ ساده (قسمتِ دوم)
پيش‌تر قسمتِ اولِ اين آموزشِ گام به گام را به زبانِ ساده شرح داده بودم. در انتهايش رسيده بوديم به پرونده‌ي صد كه صدتايي داستان در آن معرفي كرده بودم و حالا تعدادِ زيادي -بيش از صد- نامه و پيام داشته‌ام كه بسياري منتظرِ پرونده‌ي دويست و مشابهِ آن هستند. و اين قلم هرگز پرونده‌ي دويست را رو نخواهد كرد! روشن است، اگر كسي صد رمان خوانده باشد به درجه‌اي از اجتهاد خواهد رسيد كه صد تاي بعدي‌اش را خودش انتخاب كند و به حرفِ هم‌چو مني نرود! و البته در اين ميان گه‌گداري اگر كاري خوب بخوانم حتماً معرفي‌اش خواهم كرد كه سنتي است ماندگار و دوست‌داشتني در ميانِ اهلِ كتاب!
اما قسمتِ دومِ آموزشِ داستان‌نويسي برمي‌گردد به يك آبشخورِ ديگرِ نويسنده. به همان اهميت مطالعه. شايد هم بيش‌تر...

 

 

 

***

 

 

 

سفر، دستِ كم دو حسن دارد. اول، احتمالِ برخورد با تجاربي جديد و دوم، پاره‌گي چرتِ عادت‌هاي روزمره. اين دو حسنِ تضمين‌شده‌ي هر سفري هستند. فارغ از مبدا و مقصد و كيفيت...
باورم نمي‌شود كه داستان‌نويسي اهلِ سفر نباشد. و اهل كافي نيست. من اسمش را دقيق‌تر مي‌گويم. باورم نمي‌شود كه داستان‌نويسي مرده‌ي سفر نباشد. و تا واعظِ غيرِمتعظ نباشم، بگذار همين حالا يكي-دو تكه از دفتر خاطراتم را به لطفِ كنترل+سي اضافه كنم:
خسته و كوفته رسيده‌ايم تهران. كم از ده روز و چهارهزار و پانصد كيلومتر راننده‌گي... با تصاويري كه مطمئنم روزي در مغزم منفجر خواهند شد... تقريباً همه‌ي جاده‌هايي را كه در اين سفر پيموديم، پيش‌تر رانده بوده‌ام. به جز تكه‌ي چابهار به جاسك، از بريده‌گي كنارك به بعد كه مي‌خورد در دلِ كوير و جايي بود كه هيچ‌زماني پايم به آن‌جا نرسيده بود. با اين همه در هيچ‌كدام از تكه‌هاي مسير، كسالتِ تكرار نداشتم. سفر، يعني از ميان بردنِ روزمره‌گي...
مثلا يادم مي‌آيد كه پانزده سالِ پيش از ميانه‌ي كوير شبي رسيديم به جيرفت و چه‌قدر كيف كرديم از اين هندوستانِ ايران با آن بوي بهارنارنج‌هايش. و اين بار ساعتِ دو بعد از ظهر از ميناب رفتيم جيرفت و كماكان منتظر بوديم همان‌قدر لذت ببريم كه نشد! كاملا به خلافِ ايرانشهر كه دو سالِ پيش در سفري رسمي به آن شهر رفته بودم و نپسنديده بودمش و اين بار وقتي بعد از چهارصد كيلومتر راندنِ در كوير -بعد از بم- رسيديم به ايرانشهر خيال مي‌كرديم كه به بهشت رسيده‌ايم...

مكانِ نگارش: يكي از شهرهاي استانِ سيستان و بلوچستان كه به دليلي از ذكر نامش معذورم. زمانِ غروبِ بيست و هفتمِ اسفندِ 83

(عينِ متنِ خاطرات) تحملِ شهر مشكل شده است. بوي ادوكلنِ آپيومِ اريژينال بدجوري مشامِ آدمي را مي‌آزارد و حتما مي‌داني كه آپيوم يعني همان شفاي زردِ افغان‌ها! كمي هم گرسنه‌ايم. مي‌رويم داخلِ تنها رستورانِ شهر. با مديرِ رستورانِ ... كه بلوچي است خوش‌ذوق گرم گرفته‌ام. از طوايف و قبايلِ مختلف مي‌پرسم، سالارزهي‌ها و ريكي‌ها و... خوشش مي‌آيد. مي‌گويد:
- خوب واردي‌ها...
بعد پاس‌دارها را نشانش مي‌دهم كه هر كدام يك كلاشينكفِ تاشو دست گرفته‌اند و جليقه‌ي ضدِ گلوله پوشيده‌اند. مي‌پرسم:
- شهر را مي‌گويند ناامن است.
جواب مي‌دهد:
- نه! شايعه مي‌كنند. بينِ قبايل دعوا هست، روزي سه چهار تا از قبيله‌هاي هم مي‌كشند اما شهر الحمدلله امن است!
(و تو داستاني‌تر از اين چه مي‌خواهي؟)
سرِ غذا كه بوديم يكي هم پيدايش شد كه از دور داد مي‌زد دولتي است و آمده است در تنها رستورانِ شهر غذايش را فاكتور كند به بيت‌المال. با كت و شلوار و پيراهنِ يقه سه دكمه‌اي. با همان آرامش و رسميت، غذا مي‌خورد و پشتِ مبايلش بلند بلند توضيح مي‌داد كه:
- شش تا جنازه‌ي بي سر و صاحب هم از بزمان آورده‌اند. از تصادفي چيزي آوردندشان. درب و داغان بودند. چند تايي هم مرافعه كرده‌اند كه يكي تلف شده و...
بعد لحظه‌اي از پشتِ خط اجازه مي‌گرفت و به مدير رستوران مي‌گفت:
- بي‌زحمت يك نوشابه‌ي اضافه بفرستيد!
غذا توي دهان‌مان ماسيده بود!
(و اين‌ها را حتما در كتابِ آموزشِ فلان‌كسك و كلاسِ استاد فلاني پيدا مي‌كني! بي‌خود خود را به زحمت نياندازي يك‌هو! چهارهزار و پانصد كيلومتر راه بكوبي كه چه؟)

مكانِ نگارش: بندرِ جاسك، زمان: يكمِ فروردين 84

مستكيم گفتنِ بلوچ‌ها هم شنيدني است. اولا قاف را كاف مي‌گويند. در ثاني هر آدرسي كه ازشان بپرسي مي‌گويند مستكيم! داخلِ اسكله‌ي صياديِ جاسك بوديم. شهري كه تهِ دنياست و به قولِ سربازِ نيروي انتظامي‌اش آخرِ جهنم! ماموري ايستاده بود كنارِ پيرمردي صياد. پرسيديمش راهِ ميناب را. بلوچ في‌الفور گفت مستكيم! مامور چپ‌چپ نگاهي كرد و سوار بر موتور شد و نيم ساعت پيچ و واپيچ راه‌نمايي‌مان كرد تا رسيديم به جاده! و اين هنوز حاقِ حقيقتِ مستكيم نيست. بايد در دلِ كوير مانده باشي و طوفانِ شن بلند شده باشد، ميانه‌ي كهير و بيلرف و بپرسي جاسك از كدام سوست؟ تا بلوچ كوير را نشانت بدهد و بگويد مستكيم! بعد بگويي كه رفته‌ام و برگشته‌ام، سر دوراهي از كدام راه بايد بروم؟ و او دوباره بگويدت مستكيم! تا بفهمي حاقِ حقيقتِ آن را.
و حالا خوش و خرم در مهمان‌سراي جهان‌گرديِ ميناب نشسته‌ام با كلي تصوير كه مي‌دانم روزي در سرم منفجر خواهند شد.
ديروز تا ظهر چابهار بوديم. چهار تحويلِ سال بود و ما تا بعد از ظهر گرفتارِ لباسِ بلوچيِ هم‌سفرِ معمرمان بوديم كه خودش سه هزارتومان پولِ دوخت برده بود و هزار تومان پولِ بندِ تنبانش شده بود!
همه گفتند كه نرويد به جاسك! يكي گفت حيفِ ماشين‌تان نيست؟ ديگري گفت نه ساعت راه است، آن يكي گفت شش ساعت و ديگري گفت راحت دو ساعت و نيمه مي‌رسيد، مستكيم اگر برويد زود مي‌رسيد! به هيچ حرفي نمي‌شد اطمينان كرد. به اميدِ خدا راه افتاديم. سه بود به گمانم. سيصد و بيست تا داشتيم به جاسك كه پدرمان را در آورد. نزديكي‌هاي كنارك كج كرديم به سمتِ كهير. جاده‌ي ساحلي كنارِ كنارك را آب برده بود كلا! يعني تبديل شده بود به يك خطِ زائد پايينِ نقشه. رفتيم كهير و طوفانِ شن شروع شد. گاهي وقت‌ها ده‌متري‌مان را نمي‌ديديم اما مجبور بوديم صد و بيست‌تا برويم تا به شب نخوريم. سرعت را مي‌رساندم به صد و شصت تا، ناگهان چشمم مي‌افتاد به يك فرورفته‌گي، مي‌زدم روي ترمز. بعضي وقت‌ها بريده‌گي طوري بود كه بايد دنده عقب مي‌رفتم و مي‌انداختم روي گوشه‌هاي چاله‌ها. يكي دو جا را اگر نايستاده بودم ماشين قطعاً چپ مي‌كرد.
به يك دو راهي رسيديم. از راهِ تميزتر رفتيم كه فهميديم فرعي بوده اما تازه به‌ش رسيده بودند. برگشتيم سرِ دوراهي و ايستاديم تا ماشيني رد شود و از او مسير را بپرسيم. عاقبت بعد از ده دقيقه توقف از بنده‌خدايي مسير را پرسيديم و راه افتاديم. ده متر، دقيقا ده متر جلوتر، بلوچي خاك‌آلود كنارِ كپري نشسته بود و دست‌مالش را دورِ پاهايش گره زده بود و صندلي بلوچي ساخته بود و در قابلمه‌اي آب مي‌فروخت! طوفانِ شن او را از چشمِ ما مخفي كرده بود!
تحويلِ سال را توي ماشين بوديم. پيامِ آقاي خاتمي را نيز از صداي بلوچستان شنيديم. پيامي كه ده كيلومتري طول كشيد. خاكي و مملو از طوفانِ شن!
نمي‌شد بايستيم. چاره‌اي هم نداشتيم. پلوماهي را هم‌سفران در حالِ حركت خوردند. ماهيِ شوريده‌ي درياي عمان را كه از اسكله‌ي صياديِ رمين همين صبح خريده بوديم. چاره‌اي نداشتيم نمي‌توانستيم بايستيم تا بخوريم. از ترسِ ماندنِ شب در بيابان. به حرفِ هيچ‌كس نمي‌شد اطمينان كرد. مسوولِ پمپِ بنزين مي‌گفت راه تا جاسك خراب است. زياد كه پاپي‌اش شديم جواب‌مان داد گفت من تا هفتاد كيلومتريِ اين‌جا بيش‌تر نرفته‌ام.
سه رودخانه داشتيم در مسير كه هر سه پل نداشت! پس بايد مي‌ايستاديم، پاچه‌ها را بالا مي‌زديم، مي‌رفتيم داخلِ آب و اگر آب تا زيرِ كمرمان بود، ماشين را در همان مسير مي‌رانديم. يك جا هم سمندي -تنها اتومبيلِ سواري غير از مالِ ما در آن كوير- گير كرده بود توي آب. انگار وسطِ مسيرِ رود، جايي دهان باز كرده بود و سمند را گاز گرفته بود. مرد با كاسه‌اي سعي مي‌كرد آب‌ها را بيرون بريزد. از آن طرف زن زارزار گريه مي‌كرد. تويوتاي وانتي خواست كمكش كند. طناب انداختيم و بكسل كرديم. شد غلامي كه آبِ جو آرد، آبِ جو آمد و غلام ببرد! تويوتا هم گير كرد. با هم‌سفرِ معمر پاچه‌ها را بالا زديم و رفتيم كمك. هل داديم، افاقه نكرد. هم‌سفر فرياد كشيد: يا عـ... يك‌هو تبديلش كرد به يا هو!!! كلي خنده‌ام گرفته بود. وسطِ آن همه اهلِ تسنن البته كارِ درستي كرده بود. خودشان يكي مي‌گفت بسم‌ الله، ديگري مي‌گفت ياكريم كه در ذهنِ ما كبوتري بود ريقو و يكي ديگر هم به يكي از اقطابِ‌شان قسم مي‌خورد. عاقبت هم‌سفرِ معمر با متدلوژي سكولار گفت يك، دو، سه... و البته افاقه نكرد! معلوم است كه تا يا علي نگويي كار جلو نمي‌رود.
توي همين حيصِ بيص، مردم زنِ سمندي را در آوردند. مردم كه مي‌گويم يعني هفت-هشت نفر سرنشينانِ دو-سه تا وانت. ناگهان ديديم خاوري از راه رسيد. خوش‌حال شديم. من و هم‌سفرِ معمر دويديم كه يارو را نگهش داريم. چند نفري ديگر نيز. اما يارو معطل نكرد. گازش را گرفت و رفت. چند تايي از جاافتاده‌هاي محلي هم اصلا جلو نيامدند. به هر رو نمانديم تا ببينيم عاقبتِ سمندي را. پشتِ سر يكي از اهالي رفتيم و رودخانه را با صلوات و نذر و نياز رد كرديم. و چه‌قدر سخت بود اين كار. من كه پشتِ فرمان بودم انگار روي يخ مي‌سريدم. قلوه سنگ‌ها از زيرِ چرخ‌ها در مي‌رفتند داخلِ آب و چرخ راه و بي‌راه مي‌چرخيد. وسطِ راه كاميون را گرفتيم، بوقِ خفني برايش زدم. محل نگذاشت. به رودخانه‌ي بعدي كه رسيديم ايستادم وسطِ جاده تا اگر كاميون آمد پشت‌مان گير كند و مجبور شود -در صورتِ لزوم- ما را در بياورد. پنج دقيقه‌ي بعد رسيد. معطل نكرد و انداخت توي شانه‌ي كج و معوج جاده. پريدم جلوش. دو سانتي‌ام زد روي ترمز. گفتيمش كه بايست. گوش نكرد و انداخت روي كناره‌ي جاده و ماشينِ ما را رد كرد. هم‌سفرِ معمر گفتش كه لوطي صبر كن كه اگر ما مانديم كمك‌مان كني. گفت دنبالِ من بيا رد مي‌شوي. اما از بدترين جاي مسير رفت و ما هم با بدبختي از كنار‌ه‌ي ديگري از مسير رد شديم.
بگذريم بعد از اين همه مكافات ساعتِ هفتِ شب يك ساعت بعد از تاريكي رسيديم جاسك. بندري كه نه هتل داشت، نه مسافرخانه. جايي پيدا كرديم به كمكِ ستادِ نوروزيِ هلال احمر. فردا پيرمردِ قليانيِ سراي‌دار براي‌مان توضيح داد كه خانِ اشرارِ قاچاق‌چيِ منطقه دو زن هستند كه در حالي كه همه با وانت قاچاق مي‌برند، آن‌ها با كاميون قاچاق جابه‌جا مي‌كنند و ما تازه دوزاري‌مان افتاد كه آن كاميون چه كاره بوده است كه سرِ تحويلِ سال گازش را گرفته بود! والا صنفِ بني‌هندل اين قدر بي‌وجدان نمي‌شود!

مكانِ نگارش: بم، زمان: چهارمِ فروردين 84

توي بم اولين چيزي كه آدمي‌زاد را خوش‌حال مي‌كند عقل است. عقلِ سعيدي‌كيا. پانصد نقشه‌ گذاشته‌اند در ستادِ بازسازي و گفته‌اند هر كسي هر كدام را كه مي‌خواهد انتخاب كند و وامش را بگيرد. وام هم در چند مرحله. بم را براي چندمين بار است كه بعد از زلزله مي‌بينم. در فاصله‌اي يك‌ساله از آخرين باري كه ديدمش، تغييرات ستودني است. ساختنِ يك شهر، كاري صعب و پيچيده است... مسجد جامع نماز خوانديم و يك‌بارِ ديگر ويرانه‌ها را گشتيم. مدام نگاهم به مردمان بود. احساسِ خويشيِ عجيبي داشتم با آن‌ها...

مكانِ نگارش: ميناب، زمان: سومِ فروردين ماهِ 84

نمي‌دانم از كجا شروع كنم به نوشتن. تا حالا حدودِ 2700 كيلومتر رانده‌ايم. اما نه خيال كني راندنِ از تهران تا قمِ اتوباني. امروز از جاسك آمديم تا ميناب. با جاده‌اي مملو از به قولِ خودشان موج‌نما و آب‌نما! هر جا رودي جاده را بريده بود، جاده پنج شش متري پايين رفته بود و مجبور بودي بياندازي در آن گودي تا دل و روده‌ات پيچ بخورد! و البته بدا به حالِ سرنشينان چرا كه تو را ديگر اين بالا و پايين رفتن‌ها آزار نمي‌دهد! سرِ ظهر سيريك بوديم. بندرِ سيريك و آن‌جا در مسجدِ موقوفه‌ي حاج مهدي صراف‌زاده نمازي به كمر زديم. و عجب مسجدي بود. بزرگ و دل‌باز و خوش‌ساخت. به قولِ هم‌سفرِ معمر با كفِ كاشيِ سراميك كه توي آن گرما خيلي به‌تر از سنگ جواب مي‌داد و مغازه‌هاي موقوفه كه درآمدي جاري را براي مسجد تضمين مي‌كرد. ميانه‌ي راهِ ميناب بوديم كه يك‌هو ديدم چيزي جلويم پرت شد توي جاده. در فاصله‌ي اقلا نيم‌متري از زمين، وانتي تويوتا بدونِ ترمز از داخلِ خاكي پرت شد توي جاده. چهار وانت تويوتا با صد و بيست تا سرعت از داخلِ خاكي پيچيدند توي آسفالت؛ درست در فاصله‌ي پانصدمتري بعد از ايستِ بازرسي. پشتِ هركدام دو جعبه‌ي بسته‌بندي‌شده بود تقريباً به قاعده‌ي يك متر مكعب. نديد از روي دست به ‌فرمان و سرعت و شباهت‌شان مي‌شد فهميد كه اشرارند. ماشينِ خوبي زيرِ پايم بود. خوش‌شتاب و برو. گازش را گرفتم و خودم را رساندم به فاصله‌ي ده متري آخري‌شان. مي‌خواستم جلو بزنم كه يك‌هو ترسيدم. وانگهي با خانواده بوديم. بعدتر هم‌سفرِ معمر گفت كه كاش رفته بوديم يكي‌شان را از جاده بيرون انداخته بوديم. كم از يك كيلومتر در جاده راندند و با همان سرعتِ صد و بيست تا زدند به بيابان. تا هفت-هشت-ده كيلومتر مسيرشان از گرد و خاكي كه به هوا بلند مي‌كردند پيدا بود. بعد رسيديم به يك ايستِ بازرسي! برادران را توضيح داديم كه اشرار پيچيدند به سمتِ دريا و خلاص! درجه‌دار و سرباز به قدري خوش‌حال شدند كه نگو و نپرس! از يك كمينِ ديگر هم نه قاچاق‌چي‌ها كه آن‌ها جانِ سالم به در برده بودند. يكي‌شان به ما گفت دزدِ نگرفته پادشاست و هم‌سفر زود جوابش داد كه عجب تاج‌بخش‌هايي هستيد شما! و سرباز به درجه‌دارها گفت كه اشرار رفته‌اند و همه خوش‌حال شدند. حالا مي‌توانستند با سرعتِ بيست كيلومتر در ساعت بياندازند توي جاده و به نبستنِ كمربند گير بدهند! و من تمامِ مدت داشتم در دلم كلنجار مي‌رفتم كه كاش مي‌شد راننده‌ي اشرار بشوم. عجب شغلِ پرهيجاني بود... مثلِ فيلمِ معروفِ درايور! و اين يعني يك اتفاقِ بد كه در اين ملك راننده‌گي اشرار لذت‌بخش‌تر باشد از انجامِ وظيفه در نيروي انتظامي... انصافاً راه رفتن با سرعتِ بيست كيلومتر در ساعت با چراغِ گردانِ روشن ولو با بنزِ الگانس، چه لذتي دارد در مقابل هيجانِ سرعتِ بالاي صد و پنجاه در دلِ كوير؟!
(و اين‌ها كه نوشتم عشري است از خاطراتِ اين سفر. تجربه‌اي حقيقي براي من كه يقينا روزي به كارم خواهد آمد. كجا؟ نمي‌دانم! كدام بخش؟ نمي‌دانم! كي؟ نمي‌دانم! اما خوب مي‌دانم كه داستان‌نويس اگر مرده‌ي سفر نباشد، داستان‌نويس نيست! -با تقديمِ احترام به همه‌ي كلاس‌هاي داستان‌نويسي)
در همين رابطه :

در همين رابطه:

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٣٧٧١
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.