تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه شصت و هشتم: نشت نشا! (قسمت سوم)





كانونِ توطئه...
نمونه‌هايي از نگاهِ‌ رايجِ خردِ غيرِ مسأله‌اي به پديده‌ي نشتِ نشا(2)


چرا راهِ دور برويم؟ زماني كه من درس مي‌خواندم فقط المپيادِ رياضي و فيزيك ساخته شده بود، هنوز خبري از المپياد شيمي و كامپيوتر و زيست و ادبيات و نجوم و مسابقاتِ جهانيِ بيخ ديواري و الخ نبود. از ميانِ شش نفرِ تيمِ المپيادِ رياضي، پنج نفرشان در كلاسِ ما بودند، و از ميانِ پنج نفرِ المپيادِ فيزيك، سه تاشان. از آن پنج نفرِ المپيادِ رياضي، يكي‌شان كه بيش‌تر رفيق‌مان بود، در سانحه‌اي نامعلوم جان سپرده است، ديگري هنوز در ايران درس (نـ)مي‌خواند و سه تاي ديگرشان در امريكا و كانادا درس مي‌دهند، درست مثلِ سه تا رفيقِ فيزيكي‌مان. پس مي‌توانيم بگوييم مسأله‌ي نشتِ نشا (فرارِ مغزها)، با المپيادي‌ها ارتباطِ وثيقي دارد. البته از آن‌جايي كه اين بچه‌ها در دبيرستانِ علامه حلي تهران، وابسته به سازمان ملي پرورشِ استعدادهاي درخشان درس مي‌خواندند، مي‌توانيم بگوييم فرارِ مغزها با سازمان مليِ الخ ارتباط وثيقي دارد. از طرفِ ديگر همه‌ي اين بچه‌ها بدونِ كنكور واردِ دانش‌گاه شدند و همه‌گي دانش‌گاهِ صنعتي شريف را براي ادامه‌ي تحصيل انتخاب كردند، پس مي‌توانيم بگوييم فرارِ مغزها با صنعتيِ شريف ارتباطِ وثيقي دارد...
همه‌ي مقالات و شبهِ مقالاتي كه در موردِ مسأله‌ي فرارِ مغزها نگاشته شده است، پيرامونِ يكي از اين سه محدوده نگاشته شده است. سالِ 78، يك‌هو سه چهارتا روزنامه گير دادند به استعدادهاي درخشان، دليلش هم روشن بود: تهِ كار جناحي سياسي در اوج بيا و برويي كه داشتند، فكري شده بودند كه استعدادهاي درخشان را جوري زيرِ اخيه بكشند تا مديريتي از خودشان بگذارند و اگر نشد نظارتي از خودشان و اگر نشد... آجرهم الله (نانهم) جميعا... يكي از مسؤولانِ آموزشِ المپيادي‌ها كه داوطلب شد براي نماينده‌گي در مجلسِ ششم، بابِ مسأله‌ي ارتباطِ المپيادي‌ها و فرارِ مغزها مفتوح شد تا نقشِ باشگاهِ دانش‌پژوهانِ جوان در اين قضيه روشن شود و از آن‌جايي كه دكتر سهراب‌پور مردِ بسيار شريفي است هنوز از رابطه‌ي صنعتيِ شريف و فرارِ مغزها صحبتِ چنداني نشده است! ان الله مع الصابرين...
كافي است كمي ذوقِ داستان‌نويسي داشته باشي و از جامعه‌شناسيِ فرآيندِ فرارِ مغزها هم سر در نياوري ـ از استعدادِ كارِ ژورناليستيك هم كه همه‌گان در اين ملك به صورتِ فطري برخوردارند ـ آن‌گاه بسيار راحت مي‌تواني، عنوان بسازي... استاد دانش‌گاهِ صنعتيِ شريف، رييسِ باندِ زيرزميني فرارِ مغزها بود، اين باند با شست‌شوي مغزي دانش‌جويان، آن‌ها را به ادامه‌ي تحصيل در امريكا ترغيب مي‌كردند. يا مثلاً 50% ـ اصلا كي به كيست؟ 90% ـ فارغ‌التحصيلانِ سازمانِ ملي پرورشِ استعدادهاي درخشان در خارج از كشور تحصيل مي‌كنند. يا مثلاً راه‌كار بدهي كه بايد همه‌ي المپيادها را در داخلِ كشور برگزار كرد. چرا كه شستاد در صدِ المپيادي‌ها بعد از سفر به خارج براي آزمونِ المپياد حالي به حالي شده‌اند و حالتِ فرارِ مغزها به‌شان دست داده است و بعدها براي ادامه‌ي تحصيل به خارج از كشور سفر كرده‌اند... و عناويني نظيرِ اين كه به وفور در مطبوعات يافت مي‌شود... نامه‌هاي مخفيِ پذيرش، دخترانِ زيبارو در قالبِ آموزشِ زبان، مهماني‌هاي علمي و الخ!
بعضي راهِ حل‌هاي مطبوعاتيِ مقابله با پديده‌ي نشتِ نشا را اگر در پديده‌ي مشابهِ انتقالِ فوتباليست‌ها بازتوليد كنيم، به اين نتيجه مي‌رسيم كه بايد پاي فوتباليست‌ها را قلم كرد تا هيچ‌وقت هوسِ رفتن به ليگ‌هاي خارجي به مخيله‌شان خطور نكند، راهِ حلي عملي و بدونِ ريسك!

نشتِ نشا يك پديده‌ي زيرزميني نيست. فقط محدود به كشورِ ما هم نيست. چين و هند و پاكستان هم سال‌هاست كه گرفتارِ اين معضل هستند و نيروهاي دانش‌گاهي‌شان عمدتاً در غرب مشغول به تحصيل‌اند. نه فقط كشورهاي آسيايي كه امروز اروپايي‌ها نيز از مسأله‌ي مهاجرتِ مغزها مي‌نالند. دانش‌گاهِ سوربون فرانسه پايه‌ي حقوقي بسيار پايين‌تر و امكاناتي بسيار كم‌تر از يك دانش‌گاهِ درجه‌ي دوي امريكايي دارد، پس خيلي غريب نيست كه اساتيد و دانش‌جويانِ سوربون و اكسفورد و سايرِ دانش‌گاه‌هاي اروپايي، جل و پلاس‌شان را جمع كنند و آرام آرام بن‌كن كنند به سمتِ ينگه دنيا.
بسيار بامزه‌تر آن كه همين عبارتِ فرارِ مغزها (نشتِ مغز يا Brain drain) را داخلِ ايالاتِ متحده، مطبوعات به كار مي‌برند، به دليلِ فرارِ نيروهاي مستعدِ ايالاتِ مركزيِ فقيرتر به سيليكون ولي (Silicon Valley) در غرب يا بوستون در شرق كه به مراتب پول‌دارترند!
مسأله زيرزميني نيست. در آن مافيايي وجود ندارد. حرف در آورده‌ايم كه باندهايي زيرزميني براي بچه‌ها پذيرش مي‌فرستند و خودمان هم باور كرده‌ايم. بچه‌ها سر و دست مي‌شكنند براي رفتن. بگذار مسؤولانِ آگاه بخوانند‍! دانش‌جوي سالِ سه‌ي شريف اگر اپليكيشن فرم دستش نباشد و براي تافل لغت حفظ نكند، يا مشنگ است، يا فقير است، يا پخمه. بگذريم كه امروز با رونقِ تدريسِ خصوصي و موفقيتِ تضميني در آزمونِ سراسري و رقابتِ مدارسِ غير انتفاعي، دانش‌جوي فقير در شريف پيدا نمي‌توان كرد!
بسيار هم طبيعي است كه مغزها از چنين مجموعه‌هايي بن‌كن شوند به سمتِ غرب. خيال مي‌كنند به جاي سازمانِ مليِ پرورشِ استعدادهاي درخشان از سازمانِ مليِ پرورشِ عقب‌افتاده‌ها نيروهاي فكري فرار مي‌كنند؟ يا مثلاً به جاي برگزيده‌گانِ المپيادها، مردودي‌هاي پايه‌ي دومِ دبيرستان بايد پذيرش بگيرند؟ يا به جاي دانش‌گاهِ صنعتيِ شريف، واحدِ گاگول‌تپه دانش‌جوي دكترا بفرستد به خارجه؟ بديهي است كه فرارِ مغزها از چنين مجموعه‌هايي صورت مي‌گيرد. آيا مي‌توانيم خرده بگيريم كه چرا فوتباليست‌هاي موفقِ ما به ليگ‌هاي اروپايي مي‌روند؟ انتظار داريم بازي‌كن‌ِ ذخيره‌ي ليگ‌ دسته دو از تيمِ آتش‌نشاني بلند شود و برود وسطِ بوندس‌ليگا؟ اگر اين جور بود كه مي‌شديم برزيل و مالياتِ دست‌مزدِ فوتباليست‌هامان تنه مي‌زد به صادراتِ قهوه!
استيون اسپيلبرگ فيلمي به نامِ آميستاد ساخته است. اين فيلمِ سفارشي براي تخفيفِ معضلِ بحرانِ هويتِ سياهانِ امريكايي به روي پرده رفت. پژوهش‌هاي چندساله‌اي مسؤولانِ ايالاتِ متحده را به اين نتيجه مي‌رساند كه نااميدي، فقرِ اقتصادي و فرهنگيِ سياهان كه موجدِ معضلاتي جدي براي جامعه‌ي امريكا است، از بحرانِ هويتِ آن‌ها ناشي شده است. به همين دليل در فعاليت‌هاي اجتماعي، راه‌كارِ رواجِ تورهاي مسافرتي به افريقا براي سياهان را آزمودند و در عرصه‌ي فرهنگي چنين فيلمي ساخته شد... (تورهاي مسافرتي با هم‌كاريِ شركت‌هايي فريب‌كار راه افتاده بودند. شركت‌ها در حقيقت همان نسابه‌هاي دوره‌ي جاهليِ خودمان هستند، اما نه مسلط به علم‌الانساب! سياه‌پوست‌ها دسته‌ ـ‌ دسته به اين شركت‌ها مي‌روند و فرمي پر مي‌كنند و نامِ پدر و پدربزرگ و... بعد هم پولي مي‌دهند تا شركت‌ها براي آن‌ها رسماً هويت‌سازي كنند كه مثلاً جد و آبائت اهلِ روستايي بوده‌اند در كنيا و فلان سال با فلان كشتي به فلان ايالت آورده شده‌اند و... قس علي‌هذا!) اما فيلمِ آميستاد پشت‌وانه‌اي بود براي تقويتِ بنيه‌ي فرهنگيِ اين جبهه؛ فيلمي كه سفرِ چند برده‌ي شورشي را از شرق به غرب نمايش مي‌دهد.
زماني كه كشتيِ آميستاد بنادرِ اسپانيا را به مقصدِ امريكا ترك مي‌كرد، تجارِ برده آن‌ها را در غل و زنجير مي‌كردند و از پيرها و لاغرها و بيمارهاي‌شان هم نمي‌گذشتند.
اما امروز قضيه متفاوت است. آميستاد گنجايشش محدود است و برده‌گان فراوان. پس تجار دست به انتخاب مي‌زنند. چاق‌ها، سالم‌ها و باهوش‌ها را سوا مي‌كنند. كساني كه وليو ي (value ارزشِ؟!) بيش‌تري داشته باشند... امروز امريكا به نيروي كار با تخصصِ بالا نياز دارد، به نيروهاي سخت‌كوش نياز دارد، به تيزهوشاني از جنسِ پيش‌رفته‌ي تحصيلي نياز دارد، نياز به كارگراني باهوش و مبدع دارد تا چرخ‌هايش را بچرخانند... سركنسول براي همين توي سفارت‌خانه مي‌نشيند به مصاحبه. امروز بردگانند كه براي سوار شدن به كشتي سر و دست مي‌شكنند...
اگر انفعالِ خود را در قضيه‌ي نشتِ نشا متوجه مي‌شديم و مي‌ديديم كه اين سركنسول است كه مهاجران را سوا مي‌كند، درمي‌يافتيم كه در تفاخر به سطحِ تحصيليِ ايرانيانِ مقيمِ امريكا، چه مغالطه‌اي نهفته است!
و البته عروسك‌چرخانِ همان سركنسول، نشتِ نشا را به مثابه يك پديده‌ي كلان، بسيار به‌تر درك مي‌كند. پس مدام سعي مي‌كند تا ظرف‌ها را تكان بدهد كه نشتي بيش‌تر شود. پس نبايد منتظرِ خاورِ ميانه‌اي آرام باشيم! و البته قرار است اين مقاله به ظرف و نشتيِ آن بپردازد، نه به محيطِ پيرامونِ ظرف... شقشقه هدرت!

در همين رابطه :

در همين رابطه:

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١١١٠٩
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.