تاريخ انتشار : ١٣:٣٨ ١٤/٤/١٣٩١

من و تار سبیل قیدار! از جناب امید مهدی‌نژاد در مجله‌ی پنجره
[طبیعتاً تقدیم به رضا امیرخانی]
::

در مقام یک علاقمندِ پر و پا قرصِ قلمِ رضا امیرخانی، کاملاً منطقی بود که در اولین روز حضور در نمایشگاه کتاب برای بازدید و باقی قضایا، «قیدار» را بخرم و همان‌شب فی‌المجلس خواندنش را شروع کنم و ساعاتی بعد، به یکی از اولین خوانندگان آخرین اثر قلمی رضا امیرخانی تبدیل شوم. قیدار انصافاً کوبنده شروع می‌شود: مرسدس کوپه کروک و قیدار و شهلا و غذاخوری خلیل و گردنه نامردِ قرق‌چیِ و بیمه جون (که در لحظه تصادف خاک‌بادی به‌حق می‌پوشاندش) و بعدتر تهران دهه پنجاه... همه، همانند که باید باشند. شخصیت‌ها و زمان و مکان به کنار، ماشین‌ها هم که در پیشرفت داستان و الحاق هویت به فصل‌های قیدار نقش بی‌بدیل دارند، جان دارند و زندگی. و البته «عاشقیت» و «رفاقت»، که در رابطه تنگاتنگ با جانمایه اصلی رمانند ـ که همانا «جوانمردی» باشد ـ حضوری زنده و اصیل دارند در قیدار.
البته، اگر قرار است منصف باشیم، باید بگویم که قیدار ابداً به همان قوت که شروع می‌شود تمام نمی‌شود. هم کتابِ قیدار و هم خودِ قیدار. ثلث سومِ قیدار لااقل من‌یکی را که در ثلث اول حتی مستغرق شده بودم، اصلاً راضی نکرد. قیدار در «لنگر» لنگر می‌اندازد و می‌رود که به گل بنشیند. از آنجا به بعد خیلی از تارهایی که در نیمه اول داستان رشته شده‌اند تا مرز پنبه شدن پیش می‌روند. مثالش همین‌که «شاهرخ قرتی» گاراژدارِ بی‌ناموسِ نوکیسه، که نصف بیشتر فجایع داستان، از هتک حرمت شهلا تا چاقو خوردن قیدار و خط‌خطی شدن رفاقت صفدر و قیدار، مستقیماً زیر سر فتنه‌گرِ اوست، همین‌طور رها می‌شود به امان خدا. منِ خواننده امیرخانی می‌فهمم که شاهرخ‌خان ارزش نمادین دارد و نماینده نوکسیه‌های شبه‌مدرن است که باید بماند تا سرمایه‌سالاریِ دهه پنجاه نضج بگیرد و بعد شیفتگانِ آقاقیدارها و آقاتختی‌ها و سیدگلپاها بر شاهرخ‌ و شاهرخ‌ها بشورند و انقلاب بشود و جنگ بشود و ارمیا برود جبهه و موشک بخورد وسط خانه مهتاب و مریم و... باقی ماجرا. اما تمام این توجیهات نمی‌تواند منِ خواننده قیدار را راضی کند که رضایت بدهم که ته ماجرا آقاقیدار به طرز سوررئالیستیکی گم‌گور بشود و شاهرخ قرتی قسر دربرود و یک مردِ اساسی پیدا نشود حقش را بگذارد کف دست کثیفش.  
::

خلاصه این‌که از خواندن قیدار که فارغ شدم، هرطور حساب کردم دیدم باید این فروخوردگی حسی آزارنده را با یکی در میان بگذارم. و خب، کی بهتر از خود خالق قیدار؟ این بود که گوشی موبایل را برداشتم و به رسم پیامک برای امیرخانی نوشتم:
«حالا همه‌چی به کنار، اما بالاخره یکی نباید این شاهرخ قرتی رو قشنگ کاردی‌ش می‌کرد خب؟»
دقایقی بعد امیرخانی پاسخ داد:
«شاید هم کرده باشه. مخلصِ امید.»
و این البته طفره رفتنی بود رندانه! من یکی که توی کَتَم نمی‌رود رضا امیرخانی اهل سفیدخوانی و ادامه داستان در ذهن مخاطب و لابد پس‌فردا هم مرگ مؤلف و از این بازی‌ها باشد. اما خب، بالاخره چیزی بود که حضرت مؤلف گفته بود و یک «مخلصم» هم ته‌ش انداخته بود و راه را بسته بود و این بود که کاری‌ش نمی‌شد کرد. لذا بود که برای تلطیف فضا، پیامک دیگری به این تفصیل نوشتم و برای امیرخانی فرستادم:
«ضمناً، به نمایندگی از ساکنان محله آشیخ‌هادی، به خاطر اینکه قرار با جورکن را بیرون از محل ترتیب دادید از شما تشکر می‌کنم!»
که اشاره داشت به ماجرایی که منجر به کتک خوردن قیدار از آن جوانکِ مست‌ شد. که شهناز (زن صفدر) که مأموریت داشت فیلم بازی کند و رد پیرزنِ جورکن را بزند، تا صفدر و قیدار ماجرای شهلا را از زیر زبانش بکشند، قرارش با پیرزنه را بیرون از محله‌ای که در آن خانه داشت (محله شیخ‌هادی، که بر حسب اتفاق، نگارنده این سطور همان‌جا زندگی می‌کند) می‌گذارد و جورکن را می‌کشاند به خیابان امیریه، سرِ جامی. و البته، این حرمت‌گذاری به محله چه جوهر شریفی دارد نسبت به «محله‌محوری» که خیرخواهانِ پایتخت عمری است دارند خودشان را خفه می‌کنند تا احیایش کنند، مگر تهرانِ بی‌در و پیکرِ امروز، با این قبیل تهمیدات، دوباره جایی برای زندگی شود، و نمی‌توانند. و این حرمت، چه ظریف در همین تکه داستان می‌تواند تبلیغ شده باشد.
::

تا چند روز به قیدار فکر می‌کردم. به قیدار و شهلا و صفدر و شهناز و شاهرخ قرتی و گاومیش دوازده‌سیلندر و حتی اگروز سیب‌پرت‌کنِ پلیموث و خاصه تهران دهه پنجاه. بخصوص وقتی سوار تاکسی یا اتوبوس، از خیابان‌های مرکز شهر، یعنی اصلِ تهران دهه چهل و پنجاه، می‌گذشتم. در یکی از همین فکر کردن‌ها بود که به این نتیجه رسیدم قیدار چه ادامه‌ باوفایی است برای «من او» گو این‌که حضور کوتاه تلفنی علی فتاح (شخصیت اول من او) در قیدار هم در این نتیجه‌گیری بی‌تأثیر نبود. اما هرچه بود در ذهنم «من او» و «قیدار» از نقاط مختلف به هم گره می‌خوردند و چون دو کلاف مدام در هم می‌تنیدند.
در ایستگاه جامی از اتوبوس پیاده شدم. همان‌جا که صفدر تار سبیل قیدار را به باد سپرد. دقیقاً وقت غروب. به «من او» و «قیدار» فکر می‌کردم. به «عشق» که جان‌مایه من او بود و به آجرهای منقوش به نقش «علی» و «حق» که صدای علی‌علی گفتن‌شان را درویش مصطفا به علی فتاح نشان داد و آن آجر «مع» که حاصل دست و دل علی فتاح بود. به «جوانمردی» که جان‌مایه قیدار بود و به تار سبیل قیدار که ضمانت رفاقت‌شان بود و صفدر بی‌هوا به فوتی سپردش و حرمت رفاقت را به باد داد... اولِ جامی، روبروی کلانتری، چشمم به یک خانه کلنگی افتاد. خارخار فکر آجرهای حق و تار سبیل قیدار، بالا گرفت و از تویش این جمله درآمد و پیامک شد و رسید دست رضا امیرخانی:
«تارِ سبیلِ آقا قیدار رو جُستم. لای درز سیمانی دوتا آجرِ دیوار یک خانه کلنگی سرِ جامی، که نقش «حق» روی‌شان هنوز خوانده می‌شد. می‌شه نگهش دارم پیش خودم؟!»
دقیقه‌ای بعد، پاسخِ امیرخانی هم البته رفیقانه بود:
«حق به حق‌دار می‌رسه داداش!»
::

الان دیگر آرام‌تر شده بودم. الان من هم در عالم «قیدار» و هم در عالم «من او» انگار حضوری داشتم. پیش‌ترها البته با شعری که به امیرخانی تقدیم کرده بودم، سعی کرده بودم خودم را زورکی یک‌جور شریک  «من او»یش بکنم! خاصه در این بیت که:
«از من به او که شعر رهایش نمی‌کند
برگرد، طرح قافیه این بار سهم ماست»
که یادم باشد سر فرصت فصلی مشبع در این باب بنگارم که امیرخانی بدل از شاعری کردن است که نویسندگی می‌کند. امیرخانی در داستان‌هایش شعر می‌گوید اصالتاً. از رباعی و غزل بگیر تا حتی ترجیع‌بند. که خب البته حالا جایش نیست.
هرچه بود، از سنگکیِ تقاطع جامی و شیخ‌هادی، نان داغی گرفتم که ببرم خانه و بعد هم کشف‌هایم را با همسرم در میان بگذارم که طبعِ کلاسیک‌پسندش اجازه‌اش نمی‌دهد به اندازه من قلمِ امیرخانی را دوست داشته باشد... اصلاً شاید یک‌روز با هم رفتیم خانه شهنازِ صفدر را هم پیدا کردیم. فقط یادم باشد از امیرخانی بپرسم خانه شهناز بالاتر از جامی بوده یا پایین‌تر از جامی.
::
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ رجز-مویه، مجله‌ی پنجره

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١١٨٤٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.